مهزود را بعد از سه سال بستم.
دربارهی تجربه مهزود، گفتنیها و نگفتنیهای زیادی هست.
مهزود پیش از هر چیز برای من یک جای بسیار آرام و خلوت برای فکر کردن بود، فکر کردنی که در بیشتر موارد به زنجیرهای از افکار بعدی منتهی میشد و مجالی برای بیان نمییافت.
سکوت حاکم بر مهزود به همین خاطر بود.
احساس میکردم کار من، مثل کار مقنیهای قنات مهزود است که باید در تاریکی و سکوت مطلق، جریانهای باریک «آب» و «اطلاعات» را به هم متصل کنم و راهی بسازم برای رسیدن آنها به سطح زمین.
دوستِ دوری برایم پیام داد که اینها کار نیست. آب در لوله هست و اخبار در تلویزیون. تو که بلدی بیا و ببین و بگو امریکا چرا ایییین همه پیشرفت کرده و چه جوری میتونیم کله پاش کنیم و مث اون بشیم.
بعد دریافتم که مجالی برای تشریح جریانهای زیبای زیرزمینی نیست، آقایان همهی آشغالها و تجربههای ناخواستهشان را به زیرزمین میرانند و برای همین از زیرزمین بهشدت وحشت دارند.
بعد از مدتی تکه نان نفتآلود و کثیفی هم که میافتاد قطع شد.
و محکوم به توطئه شدم.
حالا با صد من بغض که از روی گلویم پیداست، مهزود را بستم و میخواهم به سفر بروم. نه به آفاق و نه به انفس، که به میان کثافتهای پر هیجان و پرزرقوبرق «زندگی روزمره»، با یک عینک دودی، یک دست کت و شلوار اطو کشیده، یک کیف سامسونت، با ویزیتوری یا مسافرکشی.
شنیدم جهان پهلوان حسین رضازاده هم برای املاک رابینسون تبلیغ میکند.
تا اطلاع ثانوی، راه دیگری نیست.
چهارشنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۶
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر