دیروز آزمایشگاه فلسفه مهزود روز شلوغ و پر کاری را پشت سر گذاشت. یکی متن نامه سندباد را میخواند و بقیه خط/حظ میبردند. نوبت به من که رسید، گفتند که تو باید شرح سفر پنجم را بخوانی. گفتم نه و دلیلش را هم گفتم. و بعد گفتم که موضوع کار این روزهای من بیشتر به سفر اول میخورد و سفر دوم؛ سفرهای سندباد بعد از این دو، بیشتر از سر دیوانگی بوده تا عقل ـ البته نه به معنای کاهگلی کلمه. (مخصوصن سفر پنجم که سندباد را به یک ذره طلا نرساند و بیشتر با بنگ و افیون و مخدراتی از این دست بازی میکرد.) و بعد سفر اول را از آنجایی شروع کردم که ساکنان کشتی بر دریا جزیرهای دیدند و درختی… گفتند هنوز؟! گفتم تازه داریم به فصل درختکاری نزدیک میشویم…
جلسه دیروز چند غایب هم داشت. مرتضای بحری برای توجیه غیبتش متنی را فرستاد که با حذف بعضی واژهها، برای اطلاع اعضا همینجا درج میشود:
واژهها و آدمها
واژه ها مثل آدمها هستند به تعداد آدمها واژه وجود دارد و شاید هم برعکس، خصلتهای کلی و جزیی آدمها بر واژه و واژهها منطبق است. به هر حال بر اساس آن شباهت و شاید قیاس، از این رو همچنان که مثلاً آدمها خاین هستند واژهها نیز هم. یک واژه ـ در موارد زیادی ـ پابند منطوق و مصداق خود نیست. با دو واقعیت حال میکند و بسیاری دیگر همچون آدمها دوپهلو هستند. و دستهای دگر که عاشقِ غیرتمندِ معشوقِ واقعیتِ خوداند. مثلاً به گفته آن فیلسوف، واژه استبداد این قدر غیور و مستبد هست که انواع ندارد. و اگر قرار باشد که علم منطق با همه عظمت و جلالش، خود را خُرد کند و مدعی شود که در عالم تنها یک گزاره منطقی وجود دارد که از لحاظ صورت و محتوا و… درزی لای آن نمیرود، به جان فلسفه قسم که، آن گزاره این است: «رند، رند است». (ببینید این قدر رند بود که نشد مثل سایر واژهها از او/آن صحبت شود، رند را میگویم، نه واژهی رند!!!) البته نیز هستند واژههای پابندی که سر از تنشان میرود و سیال نمیشوند: وقتی واقعیتشان نباشد آنها نیز عدم را بر وجود ترجیح میدهند. نگاه کنیم به گورستان شاهنامه، سفرنامه، کشف المحجوب، بیهقی، و حتی مثنوی، آکنده از این سنخاند. استخوانی به جا مانده و نفسی بر نمیآید. (چه گورستانهایی، الفاتحه: [متن کامل فاتیحه]) این نه از ضعف آنها که قوت و رادمردی آنها را میرساند. اما در خصوص برخی واژهها حتی نمیشود فکر کرد: مثلا ج[…]، م[…]، آ[…] و سه نقطه، دقیقاً خودِ … (منظورم خود خود سه نقطه است، اگه تونست با اون فکر کنه یه … جایزه داره.)
و برخی واژهها، جز به تامل واداشتن و […] کردن ذهن آدمی، گویی در عالم وجود کاری ندارند: موشکافی (دل گر چه در این بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست ولی موی شکافت اندر دل من هزار خورشید بتافت و آخر به کمال، ذرهای راه نیافت. ترسا: و تداخل معنای صفت فاعلی و مفعولی. ترسا با فعل ترسیدن، مفعول ترس واقع میشود. آبستن: روحهای منبسط را تن کند هر تنی را باز آبستن کند. قلمرو: آنجا که قلم (قلم در معنای خامه یا گام) میرود. تشبیه و تردیف زمین به کاغذ و خامه به گام و سه نقطه.
شاید زاد و ولد واژه نیز چون آدمی باشد. شهرت در اینجا نقش یک […] را دارد. همچنین است که واژهها هم عمر و لذا همعصر آدمیاند. تا آدم هست واژه است و، اگر دگراندیشی کنیم، تا واژه هست آدم است، که زبان خانه وجود است. عجب مزبلهای را برای سکونت بررررررررررگزززززززززززززززیدهایم.
واژهها مثل آدمها نیستند، خود آدمها هستند، بنگر تو کدام واژهای؟ (و البته فقط یکی، دو تا سه تا، و باز هم سه نقطه)
در همین رابطه یکی از وبلاگنویسهای قدیمی کامنت جالبی فرستاد:
All human life could well be conceived as a great discourse in which different people come to represent different parts of speech. How many people are merely adjectives, interjections, conjunctions, adverbs; how few are nouns, action words, etc.; how many are copulas. How few are Abraham and Antigone, how many are philosopher, poets, painter, oh, uh um, yes, no. People in relation to each other are like irregular verbs in various languages—almost all the verbs are irregular.—S. Kierkegaard, Journals and Papers
به هر حال جدای از بحث نامربوط این دو بزرگوار، در حال حاضر تصمیم داریم به کار غیرمنطقی کشاورزی بپردازیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر