نویسنده مهمان: دکتر بهزاد قادری
بررسی نمایشنامههای علی نصیریان را دوباره دست گرفتهام؛ مدتهاست فرصت نکردهام به این کار بپردازم. دو اثرش برایم جلوۀ ویژهای داشته اند: «هالو» و «لونۀ شغال». «هالو»، میدانید که، ماجرای کارمندی شهرستانی است که در جستجوی زندگی بهتر راهی تهران میشود و، سر راه، شبی را در قهوه خانهای در حومۀ تهران به سر میبرد. کافهای که رندی آن را میچرخاند با مطربانش و تردست کلاهبرداری که هر لحظه به رنگی در میآید. این آدم یکبار در نقش گدا، یکبار در نقش فال حافظ فروش و یکبار هم در نقش فروشندۀ چاقو، هالو را سرکیسه میکند. عاقبت هالوی فریب خورده، پس از کتک خوردن از داش، میزند به دل شب و میرود. «لونۀ شغال» هم ماجرای مشتی آدم است که اجاره نشین خانه ای قدیمی اند و قلدری به نام «یوزباشی»، سرماه، پول اجارهها را میگیرد تا وقتی خانم صاحبخانه آمد، تقدیمش کند.
کارم به هیستری کشیده. منظورم فقط خودم نیستم، این زنی که اسمش شغال است آنقدر در این نمایشنامه زوزه میکشد که به سرم زده در بارۀ سربرآوردن هیستری در درام خودمان بنویسم. اما میبینم خودم هم دست کمی از «شغال» ندارم. ده روز است این حالت شدت گرفته است. از سوی دیگر داریم دربارۀ «اتللو» و «هالو» هم مقاله ای مینویسیم که باید در نشریات خارجی چاپ شود. در «اتللو» آدمی هست به اسم «رادریگو» که از روستا به شهر ونیز آمده تا، مثل هالوی ما و من، شاید در این بازار مکاره که نامش شهر است جایی برای خودش دست و پا کند.
اما اگر بخواهم در بارۀ شهر و پیدایشش و پیوند آن با سوداگری و سرکیسه کردن هالوها مطلب دندانگیری بنویسم باید به کتابخانۀ آنلاینم دسترسی داشته باشم. میخواهم به شبکه وصل شوم: ده روز است کارم همین است: از اول آذر تا امروز که دهمش است. یکی از این شمارههای ده رقمی اینترنت هوشمند را وارد میکنم و دکمۀ «شماره بگیر» را میزنم. انگار هزاران بچه دایناسورِ قد و نیم قد در دل و رودۀ رایانه ام به صدا در میآیند: «ما برای وصل کردن آمدیم!» بعد چشمم به این پیام خیره میماند، «در حال تایید کاربر و رمز عبور». کدام تعلیق در داستان یا فیلمی میتواند به پای این پیام برسد؟! ورود به دنیای مجازی کم چیزی نیست. ناگهان «ارور» میدهد: «رایانۀ آنسوی خط آدموار پاسخ نداده است! لطفاً با مدیریت شبکه تماس بگیرید». دوباره شماره را میگیرم؛ بازهم همان آش و همان کاسه. بار سوم، چهارم و دهم. چشم چپم مگسپرانی میکند. این اصطلاحی است که چشم پزشکان برای چشمهایی که در برابر دیدشان پشه یا مگس پدیدار میشود بکار میبرند. دکتر هم رفته ام. گمان میکردند از شبکیه باشد؛ اما بعد معلوم شد باید استراحت کنم و همین شده که نوشتن دربارۀ هیستری در زندگی آدمهای درام ایرانی را به امید استراحت به تعویق انداختهام، ولی باید کاری کرد. تا برقراری دوبارۀ ارتباط، مگسهای مجازی چشمم را میاندازم روی دیوار و سقف سفید اتاق کارم: نمایش پرواز مگسها (خودکفایی تصویری!).
بالاخره بار یازدهم به شبکه وصل میشوم! دو تصویر کوچک رایانه، مثل دو جوجه عقاب، میپرند و میروند آن پایین صفحۀ نمایش لانه میکنند. یکی شان به من چشمکی میزند، بعد دیگری و بعد هردو. جستجوگر اینترنت را میزنم و آدرس کتابخانۀ مورد نظرم را میدهم. آن دو جوجه عقاب دهانشان را مثل دوغار تاریک باز میکنند: پوووول! سیری هم ندارند. قبض تلفنم که میآید کلی بابت همین «وصل کردن»ها باید بپردازم: هیستری از کجا میآید. تازه اگر هم به کتابخانۀ الکترونیکیام برسم، هنوز چیزی نگذشته، این دو جوجه عقاب میشوند اسب آبی تنبلی که در گِل کنار ساحل دمی، بیخیال دنیا، چشم بر هم میگذارد. یک تصویر از این حیوان هم دارم؛ اینبار که نگاهش میکنم، خر و پف هم میکند: «پوووول...لُف...پوووول!»
گمان نکنید همیشه اینطور بودهام. خیلی تلاش کردهام اقتصادی زندگی کنم و همین است که الان آه در بساط ندارم. چند ماه پیش رفتم سراغ اینترنت بیسیم وایمکس و کلی خرج کردم. نمی دانید با چه تشریفاتی هم آمدند وصلش کردند! اینترنت 128 نامحدود، ماهی 48 هزار تومان. گفتم، «اگر این نامحدود برایم زیاد بود میتوانم به پایه تبدیلش کنم؟» گفت، «بله، خیلی راحت! فرم تغییر تعرفه را پر میکنید و شرکت تغییرات لازم را میدهد.» گفتم، «چه زمانی میتوانم این کار را بکنم؟» گفت، «پیش از پایان هرماه برای ماه آینده تقاضا میدهید. برای تامین اعتبارش هم کارت شارژ بخرید و شمارههایش را در اینترنت در حساب وارد کنید.» یکبار اشتباه از من بود و نشد؛ یکبار دیگر اشتباه از من و آنان بود و نشد و اینبار درست 29 آبان بود که، وودی اَلِنوار، فرم اینترنتی را پر کردم و زنگ زدم که شماره های کارت اعتباری را برای «راهنما»ی محترم بخوانم. ده دقیقهای پشت خط بودم که راهنما گفت، «چطور میتونم کمکتون کنم؟» گفتم (البته در دلم)، «منظورش اینه که «چه کمکی از دستم یا دست ما بر میاد؟ (جملۀ راهنمای این شرکت برای منِ مترجم به این مفهوم هم هست که «اگر فکر میکنی کاری برایت انجام خواهیم داد، کور خوانده ای!»)؛ ولی این را در دلم گفتم و در عوض گفتم، «من فرم تغییر تعرفه را پر کردهام، میخواهم میزان اعتبار مورد نیازم را هم برای تعرفۀ آذر ماه افزایش دهم که مشکلی پیش نیاید.» گفت، «بخوان!» خواندم. گفت، «بله، تغییر تعرفه انجام شد و شما برای آذر ماه به 128 پایه تبدیل میشوید.» گفتم، «اگر این جواب نداد، چه؟» گفت، «بستههای اعتباری افزایشی هست که اگر کم آوردید، میتوانید استفاده کنید.» گفتم، «سپاسگزارم.» این را نمونۀ عالی ارتباط انسانی دانستم، خاصه آنکه از سبد اقتصادی خانواده پول کمتری برای اینترنت برمیداشتم.
ولی این شادی زیاد طولی نکشید چرا که پس از تایید آن دوست راهنما پیام و پیامک میآمد که «چه نشستهای! تغییر تعرفه رد شده است و باید همان مبلغ قبلی را به حساب بریزم. باز زنگ زدم و بیست دقیقه منتظر ماندم تا راهنما پاسخ داد. گفتم، «پس آن قول و قرارها چه شد؟ این پیام ها چیست؟» گفت، «حق با شماست. برایتان فرم بررسی پر میکنم، شماره فرم بررسی را یاد داشت کنید و در تماس بعدی یادآوری کنید.» گفتم، «چشم.» روز دیگر زنگ زدم، گفت، «حق با شماست، مورد بررسی شده، اشکال از شبکه (و نه از شبکیۀ چشم من) بوده که بر طرف میشود و با شما تماس میگیریم. ضمناً از شما پوزش هم میخواهیم.» گفتم، «چه مدت طول میکشد؟» گفت، «از شنبه تا دوشنبه صبر کنید.» گفتم «زیاد نیست؟» گفت، «کارشناسان شبکه دارند روی موضوع کار میکنند.» گفتم (البته در دلم)، «چقدر آدم مهمی شدهام! تیم شبکه دارند روی case من کار میکنند!» اما تا پایان مهلتی که خودشان گفته بودند خبری نشد. باز زنگ زدم، گفت، «آقا مورد شما هنوز در دست بررسی است، تازه در صورت رفع اشکال شبکه، شما برای این ماه باید همچنان 48 هزار تومان تعرفۀ قبلی را در حساب داشته باشید. پایه را از دیماه برایتان فعال میکنیم.» گفتم، «یعنی چه! اشکال از شما بوده، من باید تاوانش را پس بدهم؟ من کلی کار اینترنتی دارم، پس کی حق با مشتری است!» گفت، «بگذارید بروم با سرپرستم صحبت کنم.» او رفت و من 5 دقیقه ماندم تا آمد و گفت، «ایشون گفتند طی امروز و فردا با شمارۀ شما تماس میگیرند.» تماسی نگرفتند.
رفتم سراغ شمارههای هوشمند و دیشب تا اذان صبح شماره میگرفتم: بچه دایناسورها میآمدند، دل و رودۀ رایانه ام را به هم میریختند، گاهی هم میشدند دو جوجه عقاب و میپریدند آن پایین، چشمکی میزدند و بعد مثل اسب آبی توی گلِ کنار آبگیر یله میدادند و میزدند زیر خر و پف کذایی: «پوووول ... لف¬ف¬ف ... پوووول». البته، در این گیر ودار توانستم خیل ایمیلهای دانشجویانم را ببینم (نه این که بتوانم بازشان کنم و آنها پاسخ بدهم). البته، بیش از آن مگس پرانی چشمم را روی دیوار و سقف سفید اتاق کارم تماشا کردهام: دارم تلاش میکنم مگسها را طور دیگری بپرانم، ولی شبکیه چشمم زورش از من بیشتر است.
دارم در بارۀ «لونۀ شغال» و پیدایش هیستری مینویسم. شغال در جیغ و آژیر ماشین های آتش نشانی رقص کنان و دایره زنان میخواند:
«این شغال دیوونه
نشسته کنج خونه
همش میگیره بونه
آی میون آتیشم من
میون آتیشم من.»
دهم آذر هشتاد و نه
بررسی نمایشنامههای علی نصیریان را دوباره دست گرفتهام؛ مدتهاست فرصت نکردهام به این کار بپردازم. دو اثرش برایم جلوۀ ویژهای داشته اند: «هالو» و «لونۀ شغال». «هالو»، میدانید که، ماجرای کارمندی شهرستانی است که در جستجوی زندگی بهتر راهی تهران میشود و، سر راه، شبی را در قهوه خانهای در حومۀ تهران به سر میبرد. کافهای که رندی آن را میچرخاند با مطربانش و تردست کلاهبرداری که هر لحظه به رنگی در میآید. این آدم یکبار در نقش گدا، یکبار در نقش فال حافظ فروش و یکبار هم در نقش فروشندۀ چاقو، هالو را سرکیسه میکند. عاقبت هالوی فریب خورده، پس از کتک خوردن از داش، میزند به دل شب و میرود. «لونۀ شغال» هم ماجرای مشتی آدم است که اجاره نشین خانه ای قدیمی اند و قلدری به نام «یوزباشی»، سرماه، پول اجارهها را میگیرد تا وقتی خانم صاحبخانه آمد، تقدیمش کند.
کارم به هیستری کشیده. منظورم فقط خودم نیستم، این زنی که اسمش شغال است آنقدر در این نمایشنامه زوزه میکشد که به سرم زده در بارۀ سربرآوردن هیستری در درام خودمان بنویسم. اما میبینم خودم هم دست کمی از «شغال» ندارم. ده روز است این حالت شدت گرفته است. از سوی دیگر داریم دربارۀ «اتللو» و «هالو» هم مقاله ای مینویسیم که باید در نشریات خارجی چاپ شود. در «اتللو» آدمی هست به اسم «رادریگو» که از روستا به شهر ونیز آمده تا، مثل هالوی ما و من، شاید در این بازار مکاره که نامش شهر است جایی برای خودش دست و پا کند.
اما اگر بخواهم در بارۀ شهر و پیدایشش و پیوند آن با سوداگری و سرکیسه کردن هالوها مطلب دندانگیری بنویسم باید به کتابخانۀ آنلاینم دسترسی داشته باشم. میخواهم به شبکه وصل شوم: ده روز است کارم همین است: از اول آذر تا امروز که دهمش است. یکی از این شمارههای ده رقمی اینترنت هوشمند را وارد میکنم و دکمۀ «شماره بگیر» را میزنم. انگار هزاران بچه دایناسورِ قد و نیم قد در دل و رودۀ رایانه ام به صدا در میآیند: «ما برای وصل کردن آمدیم!» بعد چشمم به این پیام خیره میماند، «در حال تایید کاربر و رمز عبور». کدام تعلیق در داستان یا فیلمی میتواند به پای این پیام برسد؟! ورود به دنیای مجازی کم چیزی نیست. ناگهان «ارور» میدهد: «رایانۀ آنسوی خط آدموار پاسخ نداده است! لطفاً با مدیریت شبکه تماس بگیرید». دوباره شماره را میگیرم؛ بازهم همان آش و همان کاسه. بار سوم، چهارم و دهم. چشم چپم مگسپرانی میکند. این اصطلاحی است که چشم پزشکان برای چشمهایی که در برابر دیدشان پشه یا مگس پدیدار میشود بکار میبرند. دکتر هم رفته ام. گمان میکردند از شبکیه باشد؛ اما بعد معلوم شد باید استراحت کنم و همین شده که نوشتن دربارۀ هیستری در زندگی آدمهای درام ایرانی را به امید استراحت به تعویق انداختهام، ولی باید کاری کرد. تا برقراری دوبارۀ ارتباط، مگسهای مجازی چشمم را میاندازم روی دیوار و سقف سفید اتاق کارم: نمایش پرواز مگسها (خودکفایی تصویری!).
بالاخره بار یازدهم به شبکه وصل میشوم! دو تصویر کوچک رایانه، مثل دو جوجه عقاب، میپرند و میروند آن پایین صفحۀ نمایش لانه میکنند. یکی شان به من چشمکی میزند، بعد دیگری و بعد هردو. جستجوگر اینترنت را میزنم و آدرس کتابخانۀ مورد نظرم را میدهم. آن دو جوجه عقاب دهانشان را مثل دوغار تاریک باز میکنند: پوووول! سیری هم ندارند. قبض تلفنم که میآید کلی بابت همین «وصل کردن»ها باید بپردازم: هیستری از کجا میآید. تازه اگر هم به کتابخانۀ الکترونیکیام برسم، هنوز چیزی نگذشته، این دو جوجه عقاب میشوند اسب آبی تنبلی که در گِل کنار ساحل دمی، بیخیال دنیا، چشم بر هم میگذارد. یک تصویر از این حیوان هم دارم؛ اینبار که نگاهش میکنم، خر و پف هم میکند: «پوووول...لُف...پوووول!»
گمان نکنید همیشه اینطور بودهام. خیلی تلاش کردهام اقتصادی زندگی کنم و همین است که الان آه در بساط ندارم. چند ماه پیش رفتم سراغ اینترنت بیسیم وایمکس و کلی خرج کردم. نمی دانید با چه تشریفاتی هم آمدند وصلش کردند! اینترنت 128 نامحدود، ماهی 48 هزار تومان. گفتم، «اگر این نامحدود برایم زیاد بود میتوانم به پایه تبدیلش کنم؟» گفت، «بله، خیلی راحت! فرم تغییر تعرفه را پر میکنید و شرکت تغییرات لازم را میدهد.» گفتم، «چه زمانی میتوانم این کار را بکنم؟» گفت، «پیش از پایان هرماه برای ماه آینده تقاضا میدهید. برای تامین اعتبارش هم کارت شارژ بخرید و شمارههایش را در اینترنت در حساب وارد کنید.» یکبار اشتباه از من بود و نشد؛ یکبار دیگر اشتباه از من و آنان بود و نشد و اینبار درست 29 آبان بود که، وودی اَلِنوار، فرم اینترنتی را پر کردم و زنگ زدم که شماره های کارت اعتباری را برای «راهنما»ی محترم بخوانم. ده دقیقهای پشت خط بودم که راهنما گفت، «چطور میتونم کمکتون کنم؟» گفتم (البته در دلم)، «منظورش اینه که «چه کمکی از دستم یا دست ما بر میاد؟ (جملۀ راهنمای این شرکت برای منِ مترجم به این مفهوم هم هست که «اگر فکر میکنی کاری برایت انجام خواهیم داد، کور خوانده ای!»)؛ ولی این را در دلم گفتم و در عوض گفتم، «من فرم تغییر تعرفه را پر کردهام، میخواهم میزان اعتبار مورد نیازم را هم برای تعرفۀ آذر ماه افزایش دهم که مشکلی پیش نیاید.» گفت، «بخوان!» خواندم. گفت، «بله، تغییر تعرفه انجام شد و شما برای آذر ماه به 128 پایه تبدیل میشوید.» گفتم، «اگر این جواب نداد، چه؟» گفت، «بستههای اعتباری افزایشی هست که اگر کم آوردید، میتوانید استفاده کنید.» گفتم، «سپاسگزارم.» این را نمونۀ عالی ارتباط انسانی دانستم، خاصه آنکه از سبد اقتصادی خانواده پول کمتری برای اینترنت برمیداشتم.
ولی این شادی زیاد طولی نکشید چرا که پس از تایید آن دوست راهنما پیام و پیامک میآمد که «چه نشستهای! تغییر تعرفه رد شده است و باید همان مبلغ قبلی را به حساب بریزم. باز زنگ زدم و بیست دقیقه منتظر ماندم تا راهنما پاسخ داد. گفتم، «پس آن قول و قرارها چه شد؟ این پیام ها چیست؟» گفت، «حق با شماست. برایتان فرم بررسی پر میکنم، شماره فرم بررسی را یاد داشت کنید و در تماس بعدی یادآوری کنید.» گفتم، «چشم.» روز دیگر زنگ زدم، گفت، «حق با شماست، مورد بررسی شده، اشکال از شبکه (و نه از شبکیۀ چشم من) بوده که بر طرف میشود و با شما تماس میگیریم. ضمناً از شما پوزش هم میخواهیم.» گفتم، «چه مدت طول میکشد؟» گفت، «از شنبه تا دوشنبه صبر کنید.» گفتم «زیاد نیست؟» گفت، «کارشناسان شبکه دارند روی موضوع کار میکنند.» گفتم (البته در دلم)، «چقدر آدم مهمی شدهام! تیم شبکه دارند روی case من کار میکنند!» اما تا پایان مهلتی که خودشان گفته بودند خبری نشد. باز زنگ زدم، گفت، «آقا مورد شما هنوز در دست بررسی است، تازه در صورت رفع اشکال شبکه، شما برای این ماه باید همچنان 48 هزار تومان تعرفۀ قبلی را در حساب داشته باشید. پایه را از دیماه برایتان فعال میکنیم.» گفتم، «یعنی چه! اشکال از شما بوده، من باید تاوانش را پس بدهم؟ من کلی کار اینترنتی دارم، پس کی حق با مشتری است!» گفت، «بگذارید بروم با سرپرستم صحبت کنم.» او رفت و من 5 دقیقه ماندم تا آمد و گفت، «ایشون گفتند طی امروز و فردا با شمارۀ شما تماس میگیرند.» تماسی نگرفتند.
رفتم سراغ شمارههای هوشمند و دیشب تا اذان صبح شماره میگرفتم: بچه دایناسورها میآمدند، دل و رودۀ رایانه ام را به هم میریختند، گاهی هم میشدند دو جوجه عقاب و میپریدند آن پایین، چشمکی میزدند و بعد مثل اسب آبی توی گلِ کنار آبگیر یله میدادند و میزدند زیر خر و پف کذایی: «پوووول ... لف¬ف¬ف ... پوووول». البته، در این گیر ودار توانستم خیل ایمیلهای دانشجویانم را ببینم (نه این که بتوانم بازشان کنم و آنها پاسخ بدهم). البته، بیش از آن مگس پرانی چشمم را روی دیوار و سقف سفید اتاق کارم تماشا کردهام: دارم تلاش میکنم مگسها را طور دیگری بپرانم، ولی شبکیه چشمم زورش از من بیشتر است.
دارم در بارۀ «لونۀ شغال» و پیدایش هیستری مینویسم. شغال در جیغ و آژیر ماشین های آتش نشانی رقص کنان و دایره زنان میخواند:
«این شغال دیوونه
نشسته کنج خونه
همش میگیره بونه
آی میون آتیشم من
میون آتیشم من.»
دهم آذر هشتاد و نه
سلام. این مطلب و دکتر قادری خودشون نوشتن ؟ منبعش و می فرمایید؟
پاسخحذفآنونیموس عزیز
پاسخحذفبله نویسنده این مطلب آقای دکتر قادری است. اگر با ایشان آشنایی داشته باشید, چهره شان را در هر جمله می بینید. این مطلب برای اولین بار در این وبلاگ منتشر شده
بله جناب یزدانپور ، ایشون استاد بنده بودن. بنده فقط می خواستم مطمئن شم که منبع اصلی این مطلب "وب لوگ" شماست تا اگر جایی خواستم لینک بدم به آدرس بلاگ شما بدم.
پاسخحذفپیروز باشید
سلام
پاسخحذفجریان این مقاله چیه؟ چی شد که دکتر قادری تو وبلاگ شما مقالشون رو گذاشتن؟
باورم نمی شه... انگار همه ی این واژه ها رو خودش برام با آب و تاب خوند... چقدر این مرد نازنین و با ارزش است
پاسخحذفما امضاء کنندگان زیر مراتب حیرت، تأسف و اعتراض خود را نسبت به خبر فیلتر شدن قدیمی ترین و محبوب ترین وبلاگ محیط زیستی ایران - مهار بیابان زایی - اعلام داشته و از مسئولین مربوطه می خواهیم تا هر چه سریع تر این انسداد اطلاعاتی را پایان دهند
پاسخحذفhttp://www.petitiononline.com/Desert90/petition.html