از نوروز تا به دیروز که روز هفتادم و پنجم از سال بود، چیزی در حد برنامهریزیهایی یک گروه پیچیدهی تروریستی برای انجام یک عملیات، در خانوادهی ما جریان داشت. مسئله این بود که شاطر محمدحسن یزدانپور، بابای خانواده، سرش را انداخته بود پایین و داشت میرفت که بره. تجربهی نفسگیری بود. از مدتها قبل، بابا با استناد به تجربهی پدرش و پدربزرگش و عمویش، همیشه حد زندگی را همین شصت سالگی میخواند. ما هم جدی نمیگرفتیم و وارد بحث نمیشدیم. نوروز امسال تازه متوجه شدیم که این روایت چقدر فعال است.
وقتی میگویم در حد برنامهریزیهای یک گروه پیچیدهی تروریستی، شاید کار را کمی دست پایین گرفته باشم. در طول این دو ماه، بدون برنامهریزیهای متعارف، چند گروه آماتور اما پیگیر و تمام وقت، به کار روانشناسی، دیرینهشناسی، پزشکی، لجستیک، قصهبافی، استدلال منطقی، و هزار و یک کار دیگر مشغول بودند.
عمل موفقیتآمیز بود و بابا حالا دارد استراحت میکند و ما داریم آماده میشویم برای جشن تولد شصت سالگی او.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر