دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

بی‌بی رفت

بله حالا دیگر می‌توان نوشت بی‌بی رفته.‏
او مرگ را به بازی و خنده و رقص گرفته بود تا این که دلش برای مرگ سوخت و خودش را به خواب زد تا.‏

بی‌بی خودش یک تنه یک تمدن را از دامداری اولیه ـ روان در پی گله ـ تا کامل‌ترین صورتی که جامعه تجربه ‏کرده یعنی کشاورزی کاریزی هدایت کرد اما به یک‌باره دیو نفت پیدا شد و ما بی‌بی را با کاریزش تنها گذاشتیم و ‏در پی این کثیف‌ترین ماده در جهان روان شدیم، به خیال آن که جایگزینی برای آب کاریز یافته‌ایم؛ نفت در همه ‏سلول‌ها و رگ‌های ما رسوب کرد و همان موجوداتی که فسیل‌‌شان نفت شد در ما و دور ما ظاهر شدند. ‏

اکنون به همان دامداری اولیه برگشته‌ایم؛ گاه در ترافیک، گاه در خواب، و در آ-گاه‌ترین گاه ـ مثل وقتی در بم ‏زلزله می‌شود ـ در حسرت شناختی از کار بی‌بی.‏

بی‌بی به عنوان یک فرد رفت و به عنوان یک ایده پیدا شد.‏

بی‌بی اولین کسی بود که ماه نو را می‌دید.‏
بی‌بی دختر مه‌زود بود.‏
بی‌بی کاریز خِرد بود.‏
بی‌بی‌ سپیدار شد.‏
او را نزدیک مه‌زود، میان یک درخت گردو و یک چنار کاشتیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

  © Blogger template Writer's Blog by Ourblogtemplates.com 2008, Modified by Esmail Yazdanpour

Back to TOP