بله حالا دیگر میتوان نوشت بیبی رفته.
او مرگ را به بازی و خنده و رقص گرفته بود تا این که دلش برای مرگ سوخت و خودش را به خواب زد تا.
بیبی خودش یک تنه یک تمدن را از دامداری اولیه ـ روان در پی گله ـ تا کاملترین صورتی که جامعه تجربه کرده یعنی کشاورزی کاریزی هدایت کرد اما به یکباره دیو نفت پیدا شد و ما بیبی را با کاریزش تنها گذاشتیم و در پی این کثیفترین ماده در جهان روان شدیم، به خیال آن که جایگزینی برای آب کاریز یافتهایم؛ نفت در همه سلولها و رگهای ما رسوب کرد و همان موجوداتی که فسیلشان نفت شد در ما و دور ما ظاهر شدند.
اکنون به همان دامداری اولیه برگشتهایم؛ گاه در ترافیک، گاه در خواب، و در آ-گاهترین گاه ـ مثل وقتی در بم زلزله میشود ـ در حسرت شناختی از کار بیبی.
بیبی به عنوان یک فرد رفت و به عنوان یک ایده پیدا شد.
بیبی اولین کسی بود که ماه نو را میدید.بیبی دختر مهزود بود.
بیبی کاریز خِرد بود.
بیبی سپیدار شد.
او را نزدیک مهزود، میان یک درخت گردو و یک چنار کاشتیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر