بسان رهنورداني كه در افسانهها گويند،اميد از هند گفتنيهاي زيادي داشت. از شكاف بزرگ طبقاتي ميگفت و از عدم حضور يك طبقهي متوسط. از مردسالاري ميگفت و از اين كه فقط زنان طبقات پايين جامعه كار ميكنند و كارِ زن حتي در شغلهايي مثل پرستاري و معلمي ننگ است و از روي جبر اقتصادي. از فرهنگ سازماني ميگفت و اين كه چطور به كارگران و كارمندان حقوق نميدهند، و براي اين كه پولي بگيري بايد اعلام كني كه با مشكل مالي مواجه هستي. البته نه اين گزارش تمامي حرفهاي اميد را ميرساند و نه شايد اميد همهي پارادوكسهاي جامعهي هند را در آن چهار ساعت تعريف كرد.
گرفته كولبارِ زادِ ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پرگوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه ميپويند، ما هم راه خود را ميكنيم آغاز.
هر چه بود، اميد از اين همه حضور طبقهي متوسط، اين همه دانش موجود در ميان مردم، اين همه آگاهي نسبت به صورتهاي برتر زندگي اجتماعي در تهران به وجد آمده بود و ميگفت مردم ما از هنديها جلوترند.
شايان هم به كانادا برگشت. گزارش تطبيقي او از زندگي در تهران و تورنتو را خودتان بخوانيد.
مرتضي ـ برادر كوچكم ـ هم به مشهد برگشت. يك هفته بيشتر در تهران نماند. روزي كه ميرفت ملال ـ از آن ملالهاي بودلري ـ در چشمانش موج ميزد. بخشي از ناراحتياش را اينطور بيان ميكرد كه به اينترنت دسترسي نداشته و نتوانسته ايميلهايش را چك كند و پيامهاي مسنجرش را پاسخ دهد. او شهروند تهران نبود، شهروند مشهد هم نيست. ما چهار تا ـ مثل شما ـ، بيشترين احساس غربت را به قول اخوان در همين وطن خودمان داريم، و در هر جايي نام وطن ميگيرد و هر جايي كه لنگر مياندازيم و هر جايي كه اطراق ميكنيم.
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
پاسخحذفComments as manifestation of Deleuzian Rhizome
پاسخحذفI don't often make comments on blogs. However, I was very struck by the beauty of this phrase, and what I am sure is the thought behind it. I am always taken with the beauty of your blog site, even though I cannot read your language.
Have a good day,
Clifford Duffy of the Fictions of D&G.