آفتاب بالاست. او به بالا مينگرد. و كبوتري سپيد چون باد ميرود. اينك آرش در نيستان سوخته ميآيد، و با دلِ خويش ميگويد: «من مردي يله بودم، در پي رمه؛ آنگاه كه دل ميخواست گوسپندان را سرود ميخواندم؛ و آنگاه كه نه، با خفتنِ رمه ميخُسبيدم. من به اينجا چرا آمدم؟ خوابِ مرا اين هياهو چرا شكست؟ و رمهي مرا اين تُندباد چرا پراكند؟
بهرام بيضايي، آرش، ديوان نمايش
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر