پل ريكور در مقالهاي دربارهي كتاب لويي دومن، رسالههايي دربارهي فردگرايي از «بحران هويت» ياد كرده كه بحران مدرنيته را ميتوان با آن شناخت. بهنظر ريكور مفهوم هويت از مفهوم فرديت آغاز ميشود. هويت جمعي تنها يك بيان قراردادي است. فرد در نخستين پلهي هويتيابي خود (كه پلهاي است شناختشناسانه)خود را همچون «كسي» از «نوع» ميكند. اين گونهاي انفراد يا بهتر بگويم «فردشدگي» [فردانيت] است. اما اين فرد شدگي در عمل معنا مييابد، در كنش گفتاري. وقتي ميگويم «ديدم كه . . .» ضميز شخصي، مرا نه يكي از انوع، همچون يك فرد ميسازد. اين شكلي از هويت يافتن نيز هست. هر كس با گفتن «من» به خود هويت ميبخشد. اما اين هويت تفاوت دارد با آن «هويت روايي» كه من به خود ميبخشم. در اين مرحلهي اصلي است كه من به خويشتن تبديل ميشود. پس هويت يافتن فراشدي است پيگير كه از فرد انسان به فرد و بعد به هويت روايي تبديل ميشود. يك يهودي، از آن يهوديياي كه در زندگي هر روزهاش هست، به آدمي تك، و بعد به هويتي روايي تبديل ميشود. هر يك از اين پلههاي ميتواند يا شكل نگيرد يا ناكامل باشد. اينجاست كه بحران هويت پيش ميآيد. شكل قطعي اين بحران زماني آشكار ميشود كه هويت همچون «كاركرد روايت» به دست نيايد. هر فرد خود را با آنچه «دربارهي خود» روايت ميكند (و نيز با روايت ديگران دربارهي خودش) ميسازد. به گفتهي ويلهلم شاپت (شاگرد هوسرل) فرد داراي هويت نيست، بل «هويت خود را در گزارش دربارهي خود مييابد». شاپت در اين مورد از يافتن خويش در گزارش حرف زده است: «من، در خود خود هيچ ندارد، همه چيزش را در سرگذشتش مييابد». اين است راز اهميت زندگينامهي خود نوشته و خاطرات شخصي در ادبيات مدرن، و راز كارآيي استفاده از ضمير «من» در اين ادبيات.
اگر وبلاگ مكان خوبي را براي ارائه روايت نفس فراهم ميآورد، آيا ميتوان اميد داشت كه بحران هويت مرتفع شود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر